بنام گرداننده افلاک
کنار باجه بانک ایستادهام دارم رسید بانکی را تکمیل میکنم
نفر جلویام یکی از دوستان قدیمی است.
چک را مینویسد او هم مثل من و شاید خیلی از افراد دیگر هنوز طبق عادت مینویسد??
بعد نگاهی به من میاندازد و با لبخند از پی بردن به اشتباه ذهنی خود میگوید:
هنوز باید چند ماهی بگذرد تا در مغزمان ?? نقش ببندد.
میگویم البته با اغراق که ما شش ماه اول سال عادت میکنیم که سال تغییر کرده?
و وقتی که در پایان سال خوب یاد میگیریم که سال تمام میشود و این یادگیری بدرد نمیخورد باید کنارش بگذاریم.
و چه تند هم تمام میشود.
آهی کشید و ادامه داد یادته در سال سوم دبیرستان فلانی فوت کرد و همه میگفتند سنی نداشت
چهل سال بیشتر نداشت . گفتم یادمه.
گفت مادرم خیلی افسوس میخورد که چرا اینقدر زود مرد
من به مادرم میگفتم که ای بابا چی میگی چهل سال!! . اوه مگر میخواستی چقدر عمر کند
پیش آن سالها عمر من چهل سال پیری بود
ولی برای مادرم جوان بود.
نگاه بکن الان من چهل و سه سالمه که خیلی هم از سنش بیشتر دارم مثل اینکه همین دیروز بود چقدر زود گذشت.
ولی به عقل امروزم نه اینکه جوان نیستم بلکه خیال میکنم بچهام.
هرگاه یک کارهای میکنم که اشتباه است و در این سن نباید ازم سر بزند پیش خودم میگویم
خب من بچه هستم و عیبی ندارد یعنی فکر میکنم
دیگران مرا بچه میپندارند.
دیدم به نکته خوبی اشاره کرد? انسان همیشه در خیال خودش طوری تصور میکند که بتواند امور خودش را شاید توجیه کند.
نوجوان ? چهل ساله را پیر میپندارد که عمرش را کرده
حالا که به چهل رسیده حاضر نیست بپذیرد و خودش را بچه میپندارد.
..... وای که چقدر این شش زود جای خودش را به هفت میدهد
و هنوز ما در این درک و قبول ? نرسیدهایم که ? جای ? را میگیرد.
....وما قبول نمیکنیم و یکباره میبینیم که عمرمان آخر شد.
و ما هنوز در صفر ماندهایم